سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستانه

یه شعر قشنگ ...... چهارشنبه 13/5/1389
بازم یه شعر قشنگ دیگه ...... چهارشنبه 13/5/1389
از دست ندینش ...... چهارشنبه 13/5/1389
همزاد عاشقان جهان ...... چهارشنبه 13/5/1389
یه شعر قشنگ دیگه ...... چهارشنبه 13/5/1389
یه شعر فوق العاده که مطمئنم تا حالا نخوندین.. ...... چهارشنبه 13/5/1389
روز ناگزیر ...... چهارشنبه 13/5/1389
لحظه های کاغذی ...... چهارشنبه 13/5/1389
چند شعر کوتاه قیصر امین پور ...... چهارشنبه 13/5/1389
یه چیز بنویس دلمون خوش بشه ...... چهارشنبه 13/5/1389
  ==>   لیست غیر آرشیوی ها
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/20ساعت 11:47 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

مطالب  این وبلاگ برگرفته از وبلاگ خانوم معصومی نیا می باشد


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18ساعت 12:12 صبح توسط علی جون نظرات ( ) | |

آهنگ ناگزیر


اما چرا


             آهنگ شعرهایت تیره


ورنگشان


              تلخ است؟


-وقتی که بره ای


     آرام و سر به زیر


با پای خود به مسلخ تقدر ناگزیر


                              نزدیک می شود


زنگوله اش چه آهنگی


دارد؟


مرا


فراخوان


 به جشن تولد


                        فرا خوانده بودند


چرا


 سر از مجلس ختم


    درآوردم؟


کودکان کربلا


راستی


آیا کودکان کربلاتکلیفشان تنها


دائما تکرار مشق آب!آب!


مشق بابا آب بود؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

 


خسته ام از آرزوها آرزوهای شعاری


شوق پرواز مجازی بال های استعاری


لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن


خاطرات بایگانی زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین پله های رو به پایین


سقف هایی سرد و سنگین آسمان های اجاری


بانگاهی سرشکسته چشم هایی پینه بسته


خسته از درهای بسته خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده میز های صف کشیده


خنده های لب پریده گریه های اختیاری


عصر جدول های خالی پارک های این حوالی


 پرسه های بی خیالی نیمکت های خماری


رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم


شنبه های بی پناهی جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام رابا غبار آرزوها


خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد باری


روی میز خالی من صفحه ی باز حوادث


در ستون تسلیت هانامی از ما یادگاری


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |


 


این روز ها که می گذرد..هرروز/احساس می کنم که کسی در باد/ فریاد می زند/احساس می کنم که مرااز عمق جاده های مه آلود/یک آشنای دور صدا می زند/آهنگ آشنای صدای او/مثل عبور نور/مثل عبور نوروز/مثل صدای آمدن روز است/آن روز ناگزیر که می آید/روز که عابران خمیده/یک لحظه وقت داشته باشند/تا سر بلند باشند/و آفتاب را/درآسمان ببینند/روزی که این قطار قدیمی/در بستر موازی تکرار/یک لحظه بیث بهانه توقف کند/تا چشمان خسته ی خواب آلود /از پشت پنجره/تصویر ابرهارادرقاب/وطرح وازگونه ی جنگل را/درآب بنگرند/آن روز پرواز دست های صمیمی/در جست و جوی دوست آغاز می شود/ورزی که روز تازه ی پرواز/ روزی که نامه ها باز است/روزی که جای نامه و مهر و تمبر/بال کبوتری را/امضا کنیم/ومثل نامه ای بفرستیم/صندوق های پستی/آن روزها آشیان کبوترهاست/روزی که دست خواهش کوتاه/روزی که التماس گناه است/وفطرت خدا/در زیر پای رهگذران پیاده رو/برروی روزنامه نخوابد/وخواب نان تازه نبیند/روزی که روی درهابا خط ساده بنویسند/تنها ورود گردن کج ممنوع!/وزانوان خسته ی مغرور/جز پیش پای عشق/با خاک آشنا نشود/وقصه های واقعی امروز/خواب وخیال داشته باشند/ومثل قصه های قدیمی/پایان خوب داشته باشند/روز وفور لبخند/لبخند بی دریغ /لبخند بی مضایقه ی چشم ها


آن روز


 بی چشمداشت بودن لبخند/قانون مهربانی است/روزی که شاعران ناچار نیستند/در حجره های تنگ فوافی/لبخند خویش را بفروشند/روزی که روی قیمت احساس/مثل لباس/صحبت نمی کنند/پروانه های خشک شده آن روز/از لای برگهای کتاب شعر پرواز می کنند/و خواب در مسلسل ها / خمیازه می کشند/و کفشهای کهنه ی سربازی/در کنج موزه های قدیمیباتار عنکبوت گره می خورند/روزی که توپها/دردست کودکان از باد پر شوند/روزی که سبز زرد نباشد/گلها اجازه داشته باشند/هر جا که دوست داشته باشند/ بشکفند/دلها اجازه داشته باشند/هرجا نیاز داشته باشند


                                    بشکنند


آیینه حق نداشته باشد/ با چشمها درغ بگوید/دیوار حق نداشته باشد/بی پنجره بروید/آن روز /دیوار باغ و مدرسه کوتاه است/تنها پرچینی از خیال/در دوردست حاشیه ی باغ می کشند/که می توان به سادگی از روی آن پرید/روز طلوع خورشید/ازجیب کودکان دبستانی/روزی که باغ سبز الفبا/روزی که مشق آب عمومی ست/ودریا و آفتاب/در انحصار چشم کسی نیست/روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد/روزی که آرزوی چنین روزی /محتاج استعاره نباشد


ای روزهای خوب که درراهید/ای جاده های گمشده در مه/ای روزهای سخت ادامه/از پشت لحظه ها به در آیید


ای روز آفتابی!ای مثل چشمان خدا آبی


ای روز آمدن !/ای مثل روز آمدنت روشن/این روزها که می گذردهر روز/درانتظار آمدنت هستم!


اما بامن بگو آیامن


در روزگار آمدنت هستم؟.............


                                                                                                             قیصر امین پور


 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترابالهجه ی گلهای نیلوفر


صداکردم


تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت


دعاکردم


پس از یک جست و جوی نقره ایدر کوچه های آبی احساس


تو را ازبین گلهایی که در تنهایی ام روییده با حسرت


جداکردم


و تو درپاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:


دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم


تورا دردشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.....


همین بود آخرین حرفت ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت


حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم


نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم


وتو بیآنکه فکر غربت چشمان من باشی


نمی دانم کجا..تاکی...برای چه...


ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید!


وبعد از رفتنت یک قاب دریایی ترک برداشت


وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد


وگنجشکی که هرروز ازکنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت


تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد


وبعد از رفتنت کسی حس کرد من بی تو


تمام هستی ام از دست خواهد رفت


کسی حس کرد من بی تو


هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد


کسی فهمید تو مرا از یاد خواهی برد


ومن باآنکه می دانم که تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد


هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام...برگرد!


ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد!


وبعد از اینهمه طوفان وهم و پزسش و تردید


کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:


توهم درپاسخ این بی وفایی ها بگو که در راه عشق و انتخاب آن


خطا کردم


ومن مابین اشک و حسرت و تردید


کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد ست..


ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل..


میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک حرف


نمی دانم چرا


شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز.......


برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت...


دعا کردم


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

خاتون دهم


باران به خواب خواب رفت خیابان به خواب رفت


یک شهر در حوالی میدان به خواب رفت


گنجشک های قصه ی من بی اثر شدند


پرواز بر فراز درختان به خواب رفت


تندیس رعد و برق فرو ریخت ناگهان


یک آسمان بی سر و سامن به خواب رفت


شاید صدای خس خس باران روز قبل


در کفش عابران گریزان به خواب رفت


شب چنگ زد و چشم مرا بی امان فشرد


تنها چراغ این شب باران به خواب رفت


...


من در خودم دویدم و یک گوشه گم شدم


دنیا کنار ساعت باران به خواب رفت


مه بود اینکه پنجره های مرادرید


از خواب من گذشت و در ایوان به خواب رفت


خنیاگری که در دهنم تار می نواخت


آهی کشید و در بن دندان به خواب رفت


...


هفتاد بار تن به هوای تو کوفتم


تاعاقبت شراره ی طغیان به خواب رفت


هفتاد بار پیرهنم پاره پاره شد


در اینکه در شکاف گریبان به خواب رفت


هفتادبار پوست شدم استخوان شدم


تادر صدایم این غم پنهان به خواب رفت


مه بود اینکه روی سرم ایستاده بود


آیینه بود اینکه هراسان به خواب رفت


آهنگ گام های کسی پشت پنجره ست


تنها حقیقتی که بدین سان به خوای رفت


دستی بلند شد و سراغ ترا گرفت


اما دوباره با تن لرزان به خواب رفت


همراه نور نازک لبخندهای تو


ابلیس دستگاه خدایان به خواب رفت


لب های من ترنم نام تورا مکید


بر گونه ام عروسک باران به خواب رفت


پروانه ای دهان مرا بو کشید و بعد


آرام در قیافه ی گلدان به خواب رفت


...


بوی بنفش آمدنت را شناختم


رویام روی آن تن رقصان به خواب رفت


من در دلم شدید تر از پیش می زدم


خواب از سرم پرید و شتابان به خواب رفت


خوشبختی ات مبارک عزیزم خوش آمدی1


افسوس این اشاره ی عریان به خواب رفت


دیدم که یک نفر به تو لبخند می زند


دیدم که خواب هام چه آسان به خواب رفت


زانو دم برای دلت قهوه ریختم


رفتی و قهوه در فنجان به خواب رفت


وقتی صدای صاعقه ای شره شد که آه


خاتون گیسوان پریشان به خواب رفت


از خواب هم نمی پرم امشب که نیستی


روح من و خیال تو یکسان به خواب رفت


کالسکه ی طلایی و دروازهای شهر


اما...رفتی و ماه در خط پایان به خواب رفت


من رفتم و گلایل گور خود شدم


تقویم روی هشتم آبان به خواب رفت....


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

 


-اما اعجاز ما همین است


ما عشق را به مدرسه بردیم


در امتداد راهرویی کوتاه


درآن کتابخانه ی کوچک


تا باز این کتاب قدیمی را


که از کتابخانه امانت گرفته ایم


یعنی همین کتاب اشارات را


         باهم یکی دو لحظه بخوانیم


......


ما بی صدا مطالعه می کردیم


اما کتاب را که ورق می زدیم


تنها گاهی به هم نگاهی......


ناگاه


انگشتهای هیس


مارا از


هر طرف نشانه گرفتند


انگار


غوغای چشم های من و تو


سکوت را


درآن کتابخانه رعایت نکرده بود!


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

چنانچه دیر بجنبیم مانده ایم از راه


زمین ضمیمه ای از بیکرانی من و توست


و آسمان کمی از آسمانی من و توست


درآسمان خدا این ستاره های عزیز


تفاله شب خانه ی تکانی من و توست


تمام اینهمه شاعر تمام اینهمه شعر


شفیره ی غزل باستانی من و توست


اگر هوای گل آلود شهر آبی نیست


نیازمند به پادرمیانی من و توست


من وتو-ماهی و دریا-من وتو-آب و درخت-


جدایی من وتو مرگ آنی من و توست


طنین توطئه از پشت پرده می آید


به نیتی که فقط سردوانی من و توست


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

ای مطلع شرق تغزل چشم هایت
خورشیدهاسرمی زنند از پیش پایت


ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر


پیچیده در هرم نفسهایم هوایت


آیینه ی موسیقی چشم تو باران


پژواک رنگ و بوی گل موج صدایت


بادستهایت پل زدی ای نبض آبی


بر شانه های من پلی تا بی نهایت


پس دست کم بگذار تا روز مبادا


درچشم من باقی بماند جای پایت


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 11:39 عصر توسط علی جون نظرات ( ) | |

<      1   2   3      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ